دست دراز کردن و حرکت دادن آن بطرف چیزی. (آنندراج). کشیدن و بلند کردن دست به سوی چیزی: چو نتوان بر افلاک دست آختن ضروری است با گردشش ساختن. سعدی. - دست آختن به خون کسی، قاصد کشتن کسی شدن. دست یازیدن بر کسی. دست بلند کردن بر کسی به قصد کشتن او: که هر کو به خون کیان دست آخت زمانه جز از خاک جایش نساخت. فردوسی. چون از عدم درتاخته دیده فلک دست آخته انصاف پنهان ساخته ظلم آشکارا داشته. خاقانی
دست دراز کردن و حرکت دادن آن بطرف چیزی. (آنندراج). کشیدن و بلند کردن دست به سوی چیزی: چو نتوان بر افلاک دست آختن ضروری است با گردشش ساختن. سعدی. - دست آختن به خون کسی، قاصد کشتن کسی شدن. دست یازیدن بر کسی. دست بلند کردن بر کسی به قصد کشتن او: که هر کو به خون کیان دست آخت زمانه جز از خاک جایش نساخت. فردوسی. چون از عدم درتاخته دیده فلک دست آخته انصاف پنهان ساخته ظلم آشکارا داشته. خاقانی
کسی که دستهایش را بسته باشند. کسی که دستانش مقید باشد. مقید. بندکرده. بسته دست. دست به زنجیر بسته. (ناظم الاطباء). مقابل دست باز: سعدی چو پای بند شدی بار غم بکش عیار دست بسته نباشد مگر حمول. سعدی. - دست بسته تسلیم کردن، مقید و بندکرده سپردن چنانکه دزدی را به زندان. - دست بسته بودن، مقید و غیر آزاد بودن. مجال اقدام کردن نداشتن: تهیدستان را دست دلیری بسته است. (گلستان سعدی). - دستم بسته مانده است، فلان اسباب مرا برده اند و کار کردن من میسر نیست. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، زبون و مغلوب. (آنندراج). بی قوت و وسیله: مظلوم دست بستۀ مغلوب را بگو تا چشم بر قضا کند و گوش بر رضا. سعدی. ، کنایه از بخیل و خسیس. (برهان). بخیل. (آنندراج). خسیس و لئیم. (ناظم الاطباء). ممسک، نمازگزارنده. (برهان). مصلی. (آنندراج). مشغول به نماز. (ناظم الاطباء) ، عجیب و غریب، و آن صفت کار واقع شود. چنانکه گویند: فلانی کار دست بسته کرد. (غیاث) (آنندراج) ، بسته شده بوسیلۀ دست: این عمامه که دست بستۀ ماست باید باین بستگی بدست ناصر دین آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377) ، کنایه از خواندن نماز با دستهای بسته یعنی دستها را بر روی سینه گذاشته نماز خوانند، ضد دست باز. (ناظم الاطباء). دست به سینه. چون اهل سنت و جماعت دستها بر هم نهاده ایستادن در نماز. چون سنیان دست بر هم نهاده نماز کردن. مانند سنیان دو دست بر بالای شکم بر هم نهاده ایستادن در قیام. دو دست را بر هم نهاده به نماز ایستادن به رسم اهل سنت و جماعت، مقابل دست باز که رسم شیعه است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
کسی که دستهایش را بسته باشند. کسی که دستانش مقید باشد. مقید. بندکرده. بسته دست. دست به زنجیر بسته. (ناظم الاطباء). مقابل دست باز: سعدی چو پای بند شدی بار غم بکش عیار دست بسته نباشد مگر حمول. سعدی. - دست بسته تسلیم کردن، مقید و بندکرده سپردن چنانکه دزدی را به زندان. - دست بسته بودن، مقید و غیر آزاد بودن. مجال اقدام کردن نداشتن: تهیدستان را دست دلیری بسته است. (گلستان سعدی). - دستم بسته مانده است، فلان اسباب مرا برده اند و کار کردن من میسر نیست. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، زبون و مغلوب. (آنندراج). بی قوت و وسیله: مظلوم دست بستۀ مغلوب را بگو تا چشم بر قضا کند و گوش بر رضا. سعدی. ، کنایه از بخیل و خسیس. (برهان). بخیل. (آنندراج). خسیس و لئیم. (ناظم الاطباء). ممسک، نمازگزارنده. (برهان). مصلی. (آنندراج). مشغول به نماز. (ناظم الاطباء) ، عجیب و غریب، و آن صفت کار واقع شود. چنانکه گویند: فلانی کار دست بسته کرد. (غیاث) (آنندراج) ، بسته شده بوسیلۀ دست: این عمامه که دست بستۀ ماست باید باین بستگی بدست ناصر دین آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377) ، کنایه از خواندن نماز با دستهای بسته یعنی دستها را بر روی سینه گذاشته نماز خوانند، ضد دست باز. (ناظم الاطباء). دست به سینه. چون اهل سنت و جماعت دستها بر هم نهاده ایستادن در نماز. چون سنیان دست بر هم نهاده نماز کردن. مانند سنیان دو دست بر بالای شکم بر هم نهاده ایستادن در قیام. دو دست را بر هم نهاده به نماز ایستادن به رسم اهل سنت و جماعت، مقابل دست باز که رسم شیعه است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
دست پز. پختۀ دست و پروردۀ دست. (غیاث). چیزی که به دست پخته باشند اعم از آنکه حیوان بود یا نبات. (آنندراج). غذایی که شخص با دست خودش پخته و بدقت ترتیب داده باشد. (ناظم الاطباء). - دست پخت فلان، یعنی که خود او پخته نه طباخ او. که او بشخصه آنرا پخته: این غذا دست پخت فلان خانم است. (یادداشت مرحوم دهخدا). دست پخت او خوب است، یعنی خوب طبخ کند. دست پختش خوب است یا دست پخت فلان بد نیست، یعنی طعامها نیکو پزد. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، بر طعام مطبوخ نیز اطلاق کنند. (آنندراج) : از دست پخت طبع تو بالذت است و بس بر خوان عقل هرکه شود میهمان علم. عرفی (از آنندراج). ، دست پرورده: همان روشنک را که دخت من است بدان نازکی دست پخت من است. نظامی
دست پز. پختۀ دست و پروردۀ دست. (غیاث). چیزی که به دست پخته باشند اعم از آنکه حیوان بود یا نبات. (آنندراج). غذایی که شخص با دست خودش پخته و بدقت ترتیب داده باشد. (ناظم الاطباء). - دست پخت فلان، یعنی که خود او پخته نه طباخ او. که او بشخصه آنرا پخته: این غذا دست پخت فلان خانم است. (یادداشت مرحوم دهخدا). دست پخت او خوب است، یعنی خوب طبخ کند. دست پختش خوب است یا دست پخت فلان بد نیست، یعنی طعامها نیکو پزد. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، بر طعام مطبوخ نیز اطلاق کنند. (آنندراج) : از دست پخت طبع تو بالذت است و بس بر خوان عقل هرکه شود میهمان علم. عرفی (از آنندراج). ، دست پرورده: همان روشنک را که دخت من است بدان نازکی دست پخت من است. نظامی